تا غنچه های پیرهنت باز می شوند
باغ و بهار می شکفند از میان هم
یک شب که سفره دلمان باز باز شد
آغوش های خالیمان میهمان هم....
شب ها درون بستر آتش گرفته ای
بیمار چشم های تماشایی ات شوم
بر روی شانه با سر انگشت های شوق
مشکل گشای زلف معمایی ات شوم
یا روبروی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم.......